ســــــرای دانش

وبلاگ کتابخانه دانش تجرک

ســــــرای دانش

وبلاگ کتابخانه دانش تجرک

یکی از شاخصه های ارزیابی رشد، توسعه و پیشرفت فرهنگی هر کشوری در عصر حاضر میزان مطالعه و کتاب خوانی مردم آن جامعه است.

بایگانی

معرفی کتاب دختری که حرف می زند

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ

«روزی بود و روزگاری‌. تابستان بود و هوا آفتابی. پرندگان روی درخت‌ها می‌خواندند و قورباغه‌ها با صدای بلند از توی مرداب غورغور می‌کردند.

قباد و بهمن سوار اسب‌هایشان بودند و از شهر خودشان به شهر دیگری می‌رفتند. خیلی آرام اسب‌هایشان را می‌راندند و با همدیگر حرف می‌زدند. هر دو بازرگان بودند و کارشان خرید و فروش پارچه بود. ناگهان بهمن به جلو اشاره کرد و گفت: آنجا را ببین انگار روی زمین کیسه‌ای افتاده است.

هر دو از اسب پیاده شدند. قباد کیسه را برداشت. تویش را نگاه کرد و با خوشحالی گفت: اینجا را ببین! پر از سکه‌های طلاست! امروز چه شانسی آوردیم.

بهمن که با ذوق و شوق به کیف سکه‌ها نگاه می‌کرد گفت: بله… بدون هیچ زحمتی پول زیادی به‌دست آوردیم. دیگر تا مدت‌ها لازم نیست کار کنیم. بیا برگردیم.

هر دو خوشحال و خندان به طرف شهر خودشان برگشتند. وقتی نزدیک شهر رسیدند، بهمن گفت: حالا بیا این سکه‌ها را قسمت کنیم و هر کدام به دنبال کارمان برویم، ولی قباد گفت: چرا قسمت کنیم دوست عزیز؟ مگر من و تو این حرف‌ها را داریم؟ سال‌هاست که با هم دوست هستیم و یکدیگر را می‌شناسیم. بیا الان هر چقدر که لازم داریم، برداریم و بقیه‌اش را جایی پنهان کنیم. هر وقت به پول احتیاج داشتیم، می‌آییم و چند تا از سکه‌ها را بر می‌داریم.

بهمن قبول کرد و هر دو چند سکه برداشتند. بعد هم بقیه را با احتیاط زیر‌درختی در همان نزدیکی پنهان کردند و به خانه‌هایشان رفتند. فردای آن روز، قباد صبح زود از شهر بیرون رفت، یواشکی کیسه سکه‌ها را از زیر درخت برداشت و به خانه برگشت.

روزها گذشت. یک روز بهمن به خانه قباد رفت ، گفت: دوست عزیز سکه‌هایی را که برداشتم، خرج کرده‌ام. پول لازم دارم. بیا با هم برویم تا من چند تا از آن سکه‌ها را بردارم.

قباد و بهمن به راه افتادند و از شهر خارج شدند. به درختی رسیدند که سکه‌ها را زیر آن پنهان کرده‌ بودند. بهمن شروع به کندن زمین کرد، ولی هر چه کند، اثری از کیسه سکه‌ها نبود.

او با تعجب گفت: کیسه را همین جا گذاشته ‌بودم، چطور شد؟

قباد شروع به داد و فریاد کرد و گفت: معلوم است که چطور شده. حتما تو آن را برداشتی. هیچ‌کس غیر از من و تو از جای سکه‌ها خبر نداشت. من تو را دوست خودم می‌دانستم، ولی تو گولم زدی.

بهمن هاج و واج مانده‌ بود. او قسم خورد که سکه‌ها را بر نداشته است، ولی هر چه می‌گفت و قسم می‌خورد، فایده‌ای نداشت. بالاخره کار به دعوای شدید کشید و هر دو تصمیم گرفتند نزد قاضی شهر بروند و موضوع را برایش تعریف کنند.»

بچه‌ها این قسمتی از داستان کتاب «درختی که حرف می‌زد» بود. این داستان برگرفته از کتاب معروف «کلیله و دمنه» است. مژگان شیخی آن را بازنویسی کرده و تصویرها ‌کار فرهاد جمشیدی است.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۱۷
کتابخانه دانش

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی